-
انسانیت
چهارشنبه 17 مهر 1392 14:48
یادم می آید وقتی که نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر داوزده سال بودند ، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند . بچه ها همگی با ادب بودند . دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را...
-
عقاب
سهشنبه 16 مهر 1392 16:13
مردی در هنگام عبور از جنگل تخم عقابی پیدا کرد و آن را به مزرعه خود برد و در لانه مرغ گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام می داد که مرغها می کردند . برای پیدا کردن کرمها و حشرات ، زمین را می کند و قُد قُد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی...
-
دست نوازش
دوشنبه 15 مهر 1392 14:12
روزی در یک دهکده کوچک ، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد ، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود...
-
پنج دلار
یکشنبه 14 مهر 1392 21:05
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را...
-
المپیک معلولان
شنبه 13 مهر 1392 17:29
چند سال پیش در جریان بازی های پاراالمپیک(المپیک معلولان) درشهر سیاتل آمریکا 9نفر از شرکت کنندگان دوی صدمتر پشت خط آغاز مسابقه قرارگرفتند. همه این 9نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمیتوانستند به...
-
پنجره طلایی
شنبه 13 مهر 1392 16:20
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و...
-
پیله ابریشم
جمعه 12 مهر 1392 17:26
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه...
-
خدای مهربان
جمعه 12 مهر 1392 17:07
گنجشک به خدا گفت:لانه ی کوچکی داشتم،آرامگاه خستگیم؛سرپناه بی کسیم،توفان تو آن را از من گرفت،کجای دنیای تو را گرفته بود؟؟؟ خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود،تو خواب بودی،باد را گفتم لانه ات را واژگون کند،آنگاه تو از کمین مار پرگشودی!!! __چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخاستی....
-
کسی اونجا نیست؟؟؟؟
پنجشنبه 11 مهر 1392 23:22
اَلو...اَلو...سلام کسی اونجا نیست ؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده ؟! یهو،یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد،مثل صدای یه فرشته... -بله،با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟باهاش قرارداشتم،قول داده امشب جوابمو بده -بگو،من میشنوم. کودک متعجب پرسید:مگه تو خدایی؟ من با خود خدا کار دارم. -هرچی میخوای به من...
-
زنجیره عشق
پنجشنبه 11 مهر 1392 17:40
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.... زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست . وقتی که او...
-
رستوران مبتکر
پنجشنبه 11 مهر 1392 17:25
یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود: شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد. راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید.... که...
-
آرزو
پنجشنبه 11 مهر 1392 17:21
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!.... سالها گذشت تا اینکه روزی داغ...
-
مخصوص دوستانم
چهارشنبه 10 مهر 1392 17:24
وای که چقدر خوشحالم اگههههه گفتید چرااااااااااااااا؟؟؟؟؟ خووووب چون امروز چهارشنبس و دو روز تعطیلیممممممم بعد یه هفته طولانی و سخت میچسبه البته قصدم از این پست ویژه همه دوستان گله که به وبم سر میزنن و منو خوشحال میکنن اول از همه ممنون از محدثه جون و مهساجون که همیشه بهم سرمیزنن اگه بخوام همه رو نام ببرم زیاد هستند و...
-
امتحان فیزیک(طنز)
چهارشنبه 10 مهر 1392 15:13
استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟ دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب...
-
گنجشک و آتش
چهارشنبه 10 مهر 1392 15:02
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ! گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد! گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام...
-
زور نزن فکرکن
چهارشنبه 10 مهر 1392 14:05
مردی قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند. روز اول ، درخت برید ، رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد. روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید. روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط 10 درخت برید. به نظرش آمد که ضعیف شده است . پیش رئیسش رفت ، غذر خواست و گفت : "نمی دانم...
-
آزمون استخدامی
دوشنبه 8 مهر 1392 19:58
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک مشاور را داشت . اما متقاضیان ا ین فرصت شغلی حدود دویست نفر بودند بدین منظور مسئولین شرکت برای تعیین آن یک نفر تصمیم گرفتند به برگزاری آزمون گرفتند آزمون فقط یک پرسش داشت. پرسش این بود : شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر...
-
غذای دانشجویی
دوشنبه 8 مهر 1392 13:37
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته و بلند میشود تا آنها را بیاورد وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به...
-
کارمند تازه وارد
یکشنبه 7 مهر 1392 20:23
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی در آمد.در اولین روز کار خود٬با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:"یک فنجان قهوه برای من بیاورید." صدایی از آن طرف پاسخ داد:"شماره داخلی را اشتباه گرفته ای.می دانی تو با کی داری حرف میزنی؟" کارمند تازه وارد گفت:"نه" صدای آن طرف گفت:"من مدیر اجرایی...
-
امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!
یکشنبه 7 مهر 1392 15:50
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.» روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو...
-
چه روزی بود امروز...
یکشنبه 7 مهر 1392 15:43
آخ چه روزی بود امروز... از دیروز یکم حالم بد بود که امروز بدترم شدم بدجوری گلوم درد میکنه فکرکنم سرماخوردم سر زنگ عربی نشسته بودیم که یه دفعه من بیچاره رو صدا زد بیا پای تخته نزدیک بود درجا سکته هرو بزنم آخه این معلم جدیده بیاره پای تخته نمیذاره بشینیم انقدر که میپرسه دستام یخ کرده بود و احساس میکردم نفسم بالا نمیاد...
-
یه داستان فوق العاده قشنگ
شنبه 6 مهر 1392 18:24
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود٬تصمیم گرفت برای گذران وقت٬کتابی خریداری کند.همراه کتاب٬یک بسته بیسکویت هم خرید. او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی...
-
خدایا شکر
شنبه 6 مهر 1392 18:12
روزی مردی خوابی عجیبی دید! دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه میکند.هنگام ورود٬دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند٬باز می کنند و داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته پرسید:شما چه کار می کنید؟فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد٬گفت:این...
-
عشق واقعی
جمعه 5 مهر 1392 18:13
این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است! شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد(خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند).این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دیدکه میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد! وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرداین میخ...
-
مدرسه یا...
جمعه 5 مهر 1392 18:03
چرا بچه اولی ها انقدر مدرسه رو دوست دارن و ماها نه!!!!!!!! من میدونم!!! همش تقصیر این معلماس که مدرسه رو یه جای ترسناک برای ما کردند از بس ماها رو تحت فشار قرار میدن و درسو فقط پرسش و نوشتن و کنفرانس... میدونن و اینکه همش مارو ضایع کنند خود من پارسال یه مشکلی برام پیش اومد نتونستم یه درسمو بخونم قبل کلاس به معلممون...
-
قدرت کلمات
پنجشنبه 4 مهر 1392 23:20
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی لیز خورده و روی دیواره گودال گیر کردند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است٬به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست٬شما به زودی سقوط می کنید و می میرید! دو قورباغه٬این حرف ها را نشنیده گرفتند و...
-
خدا رو چقدر باور داری؟؟
پنجشنبه 4 مهر 1392 23:16
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سال ها آماده سازی٬ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب٬بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت.ابر روی ماه...
-
مرگ در ساعت 10صبح
پنجشنبه 4 مهر 1392 23:07
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان،بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت 10 صبح روز های یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت! این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در...
-
توقف
چهارشنبه 3 مهر 1392 13:54
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف...
-
بعد از سه روز مدرسه
چهارشنبه 3 مهر 1392 13:42
آخ که این سه روز مدرسه چقدر طولانی گذشت... دیگه کمتر وقت میکنم بیام... چقدر بد.... صبح که اصلا حال مدرسه نداشتم و همش آروم میرفتم... همش مارو صبحا یه ساعت نگه میدارن برنامه اجرا میکنن آخه چه وضعشه دیگه سرود برا ابتداییاس نه دبیرستانیا که! اما خدایی با دوستام (سحر.سایه.سارا) خیلی خوش میگذره شاید یه دلیل مدرسه رفتنم...