دختر کوچک به مهمان
گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟ :بله.
دخترک همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا
خیلی بانمک بودن .
دربین اونا یک عروسک باربی هم بود. مهمان پرسید:کدومشونو
بیشتر از همه دوست داری؟
و پیش خودش فکر کرد:حتما" باربی. اما تعجب کرد وقتی که
دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت:
اینو بیشتر
از همه دوست دارم.مهمان پرسید:این که زیاد خوشگل نیست! دخترک جواب داد:آخه اگه منم
دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه
اونوقت دلش میشکنه...
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :
“اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم”.
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:
یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه …
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:
“نه … خدا نکنه… اصلآ کفش نمی خوام!!!
سلام دوستای خوبم ...
ببخشید که چند روزی نبودم
حالا دست پر اومدم با یه آپ جدید
یه کلیپ خیلی قشنگ براتون گذاشتم با موضوع خدا غریبه
امیدوارم دانلود کنید و تا آخرش ببنیدید و نظراتونو بگید...
برای دانلود برید ادامه ...
ادامه مطلب ...