دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))
دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))

روزی تنها دست خداست...

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. 

به او گفت:چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟ 

جواب داد که: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید:  
"از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم...!"  

دروغگویی یا راست گویی؟

دختر و پسر کوچکی با هم در حال بازی بودند ، پسر تعدادی تیله براق و خوشرنگ و دختر چند تایی شیرینی خوشمزه با خود داشت.

پسر به دختر گفت : من همه تیله هایم را به تو می دهم و تو هم در عوض همه شیرینی هایت را به من بده.

دختر بلافاصله قبول کرد ، پسر بدون اینکه دختر متوجه شود قشنگ ترین تیله را یواشکی زیر پایش پنهان کرد و مابقی تیله ها را به دخترک داد . ولی دختر روی قولش ماند و هرچه شیرینی داشت به پسرک داد.

همان شب دختر مثل فرشته ها با آرامش خوابید ولی پسر نمی توانست بخوابد چون به این فکر می  کرد همانطور که خودش بهترین تیله اش را به دختر نداده ، حتماً دختر هم چند تا شیرینی قایم کرده و همه را به او نداده !

نتیجه اخلاقی :

عذاب وجدان همیشه با کسی است که صادق نیست.

آرامش با کسی است که صادق است.

لذت دنیا با کسی نیست که با شخص صادق زندگی می کند ، آرامش دنیا از آن کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند.

ناامید نشو

وقتی همه چیز روبراه است که امیدواری معنا ندارد ،
امید زمانی ارزشمند است که همه چیز در بدترین شرایط است؛

پس...

هیچ وقت نا امید نشو ،

به ویژه در اوج تاریکی و تنهایی و تلخی ... 

. 

یه روز برفی

سلام دوستای گلم  

اینجا حسابی برف اومده و هنوز داره میباره  

امروز صبح وقتی از خواب بلند شدم  نگاهی به گوشیم انداختم تا ساعتو ببینم 

که دیدم24 میسکال و 17 تا اس برام اومده دهنم باز موند  

دیدم سایه و سارا و سحر بهم زنگ زدن چندبار و اس دادن 

سحر:بیداری؟  

سحر:میخواییم بریم بیرون بابچه ها منتظر توییم میایی؟

سحر:کجایی پس؟

سحر:بیدارشدی یاسی؟  

و... 

سایه:سلام عزیزم بیداری؟ 

سایه:یاسمین میخواییم  بریم برف بازی پایه ای؟

سایه:یاسمییییییییییییییییییییین؟ 

سایه:بابا کجایی؟ 

و...  

 کلی نگران شده بودن که من چرا جواب نمیدم که زنگ زده بودن خونمون فهمیده بودن خوابم 

زنگ زدم سایه گفت زود حاضر شو نیم ساعت دیگه میام دنبالت 

من گفتم نمیام فکرکنم سرماخوردم صدام گرفته برید خوش بگذره 

گفت نیایی ماهم نمیریم بدون تو خوش نمیگذره 

دیگه منو گذاشتن تو آمپاس و گفتم باش میام 

سایه اومد در خونه دنبالم و راه افتادیم توی راه چندباری نزدیک بود بیفتیم 

توی راه سارا و سحر هم به ما ملحق شدند و رفتیم پارک 

چندتا عکس انداختم و فیلم گرفتم

یکم جلوتر که رفتن من چندتا گوله برف برداشتم محکم زدم از پشت بهشون 

که همونجا همشون ریختن سرم نامردا برفو میکوبیدن تو صورتم 

 افراد کمی اومده بودن پارک و ما راحت اونجا برف بازی کردیم 

حسابی دست و پامون یخ زده بود و تصمیم گرفتیم برگردیم خونه 

رسیدم خونه خواهرزادم گفت خاله بریم بالاپشتبوم آدم برفی درست کردم و قبول کردم و رفتیم 

دیدم با چه ذوقی آدم برفی درست کرده و ازش عکس انداختیم و سریع اومدیم پایین چون حسابی یخ زده بودم از سرما

کلی بگم بهم خیلی خوش گذشت و حسابی انرژیمو خالی کردم خدایا ممنونتم

امیدارم به همتون خوش گذشته باشه

چندتا از عکسای امروزو میذارم که ببینید

ادامه مطلب ...

قالب جدید

قالب وبمو عوض کردم به خاطر این روزای برفی چطوره؟؟؟