-
چشمان پسر فداکار
دوشنبه 1 مهر 1392 18:16
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد » و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و...
-
روز اول مدرسه
دوشنبه 1 مهر 1392 14:13
من اوووووووومدنم چه روزی بود امروز بعد یه ساعت وایستادن توی حیاط مدرسه زیرآفتاب آخ که داشتیم میمردیم اصلا که این معاونا و مدیر فکر ما نیستن یه ساعت حرف میزنن خلاصه گذاشتن بریم سرکلاس اما ما بدبختارو که مثلا ارشد مدرسه ایم گذاشتن طبقه آخر کم مونده بفرستنمون بالا پشتبوم مدرسه حالا هنوز معلم نیومده شروع کرد به درس دادن...
-
کودک و عکاسی خدا
یکشنبه 31 شهریور 1392 17:08
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر...
-
دیوار نوشته ها
یکشنبه 31 شهریور 1392 15:49
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت ، زنبیل سنگین را داخل خانه کشید . پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و میخواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده ، به مادرش بگوید . وقتی مادرش را دید به او گفت: « مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی میکردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اتاقی را که...
-
شروع مدرسه...
یکشنبه 31 شهریور 1392 15:42
آخ خدا تموم شد ... چقدر این تابستان زود گذشت ... با همه خوبی و بدی هایش تموم شد ... عمره که میگذره و ما قدر نمیدونیم ... دیگه از فردا ۶ صبح باید بیدارشم و مدرسه ... آخ آخ شب بیداری ها تا صبح هم تمام... از لحاظی خوشحالم و از لحاظی ناراحت... ناراحت چون خوشی ها تموم میشه و فقط درس... خوشحال از اینکه با دوستانمم... و...
-
لنگه کفش
شنبه 30 شهریور 1392 23:30
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند ولی پیرمرد بی درنگ … لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد!
-
امید
شنبه 30 شهریور 1392 23:26
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. » شمع دوم گفت: … « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد...
-
سنجش
جمعه 29 شهریور 1392 14:09
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم...
-
پسر فداکار
جمعه 29 شهریور 1392 14:05
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بودکه او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.پزشک معالج...
-
خدا
جمعه 29 شهریور 1392 13:56
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود . موضوع درس درباره ی خدا بود . استادش پرسید : "آیا در کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟ "کسی پاسخ نداد.استاد دوباره پرسید : " آیا کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟ " دوباره کسی پاسخ نداد .استاد برای سومین بار پرسید : " آیا در کلاس کسی هست که خدا را دیده...
-
فقط جنبه طنز داره ها...
جمعه 29 شهریور 1392 13:51
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه...
-
زندگی همانند لیوان آب
جمعه 29 شهریور 1392 13:46
استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم ، استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی...
-
دانشجوی حاضرجواب
پنجشنبه 28 شهریور 1392 23:04
یه ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ برای ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ می ره به ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ. ﻭﻟﯽ اشتباها می ره ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ می نشینه ﻭ ﺷﺮﻭﻉ می کنه ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ می بینه ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می شه ﻭ می گه: ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ نمی خوﺭﻥ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ می گه: ﺑﻠﻪ، ﺩﺭﺳﺘﻪ. پس من ﭘﺮﻭﺍﺯ می کنم ﻭ می رم ﯾﻪ ﺟﺎی ﺩﯾﮕﻪ...
-
بی وفایی
پنجشنبه 28 شهریور 1392 15:23
همیشه میگفت : تو خوشگل ترینی تو بهترینی ، چشمات حکم یک قرص آرامش بخش رو واسم داره . . . آغوش پر مهرت رو با هیچ چیزی تو دنیا عوضم نمیکنم بانوی دوست داشتنی من . . . آره اون راست میگفت من خیلی زیبا و تو دل برو بودم اما این روزگار حسود زیباییمو ازم گرفت . پس از بارها دکتر رفتن و آزمایش دادن فهمیدم که سرطان خون دارم اما...
-
عشق وسیع تر از قضاوت ماست
پنجشنبه 28 شهریور 1392 10:42
ا ستاد ادبیات به دانشجویانش گفت عشق چیست؟ کلاس در همهمه ای فرو رفت و هر کس از گوشه ای چیزی می گفت سپس از آنها خواست نظرات خود را بر روی کاغذ بنویسند و به او تحویل دهند دختر جوانی بر روی آخرین صندلی کلاس بی آنکه چیزی بنویسد استاد خود را می نگریست استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت: حضور در کلاس برای نمره آوردن از این درس...
-
...
چهارشنبه 27 شهریور 1392 16:43
پسردخترزیبایی دیدعاشقش شد چندساعتی توخیابون قدم میزدن که یه هو یه بنزگرون قیمت جلوی پاشون ترمزکرددختره به پسره گفت خوش گذشت ولی نمیتونم همیشه پیاده راه برم بای...! نشست توی ماشین...! راننده بهش گفت:خانم ببخشید من راننده این اقا هستم لطفاپیاده شید...
-
میمیرم برات
چهارشنبه 27 شهریور 1392 16:26
دختره از پسره پرسید:من خوشگلم؟ گفت:نه... گفت:دوسم داری...؟! ... گفت:نچ گفت:اگه بمیرم واسم گریه میکنی؟ گفت:اصلا... دختره چشماش پراز اشک شد.هیچ حرفی نزد... پسره بغلش کردو گفت: تو خوشگل نیستی زیباترینی... .تورو دوست ندارم ...عاشقتم... اگه بمیری برات گریه نمیکنم ...منم میمیرم...
-
دوستت دارم ها هیچوقت تکراری نمیشن
چهارشنبه 27 شهریور 1392 15:37
دختر، از دوستت دارم گفتنهای هر شب پسره خسته شده بود ... یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا بازکند موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید ! صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ... دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت ... پـــســــــره نــوشــتـــه بـــــــود:...
-
دووستت داارمم
چهارشنبه 27 شهریور 1392 15:23
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی ... وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم .. صبحانه مو آماده...
-
دخترک و پیرمرد
چهارشنبه 27 شهریور 1392 15:14
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته...
-
مجنون
سهشنبه 26 شهریور 1392 14:07
اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم. خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه...
-
نامه عاشقانه
سهشنبه 26 شهریور 1392 14:01
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک دید که تمامی...
-
ملاقات
سهشنبه 26 شهریور 1392 13:53
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد… طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ...
-
از بستگان خدا
سهشنبه 26 شهریور 1392 13:44
… کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد. زنی در حال عبور او را دید و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش! کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: می دانستم با او نسبتی...
-
یه دخمل کوچولو
دوشنبه 25 شهریور 1392 12:51
امروز صبح یه نی نی کوچولو به دنیا اومد تولدت مبارک
-
اگر کمی زودتر...
دوشنبه 25 شهریور 1392 00:56
با اینکه رشتهاش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ میزد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شدهبودند. اگر یک روز او را نمیدید زلزلهای در افکارش رخ میداد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. میخواست حرف بزند. میخواست بگوید که چقدر دوستش دارد. . تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه...
-
فقط بخون
یکشنبه 24 شهریور 1392 21:39
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد! . دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز،...
-
میییمیرم
یکشنبه 24 شهریور 1392 19:28
… یه دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدن و آروم کنار هم نشستن … دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد ! پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ،...
-
پیامک به همسر
یکشنبه 24 شهریور 1392 19:21
… شوهری یک پیامک به همسرش ارسال کرد : سلام ، من امشب دیر میام خونه ؛ لطفا همه لباسهای کثیف من رو بشور و غذای مورد علاقه ام رو درست کن … ولی پاسخی نیومد ! پیامک دیگری فرستاد : راستی ! یادم رفت بهت بگم که حقوقم اضافه شده و آخر ماه میخوام برات یه ماشین بخرم … همسر : وای خدای من ! واقعا ؟ شوهر : نه ، میخواستم مطمئن بشم که...
-
داستان طنز دو دیوانه
یکشنبه 24 شهریور 1392 19:04
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. . هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم...