-
استاد زرنگ
پنجشنبه 21 آذر 1392 17:26
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند...
-
یه روز خوب...
پنجشنبه 21 آذر 1392 13:25
دیروز یکی از بهترین روزام بود کلی تو مدرسه بادوستام خندیدیم و دیگه داشتیم غش میکردیم توی کلاس هم کلی معلم تاریخمون منو تحویل گرفت و نمرم بالا شده بود و گفت به بچه ها تشویقم کنن آقا ماهم نشستیم و خود را گرفتیم و کلی خوشحال بودم و دوستمم گرفته بود ماچم میکرد از مدرسه خسته اومدم که مامان و بابا منتظر من بودن که بریم...
-
زندگی مانند قهوه است...
دوشنبه 18 آذر 1392 20:32
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه...
-
خدا بالا سرته
دوشنبه 18 آذر 1392 20:02
سلام مجدد... دیشب کدی گذاشتم که مطالبو قفل کنه و توی پست قبلی دربارش توضیح دادم... امروز متوجه شدم این کد کار نظر دادن دوستامو سخت کرده و اینکه بازم میشه کپی کرد... خب من کدو برمیدارم چون مشکل بیشتر شد... اما وجدانا مطالبو کپی نکنید چون گفتم راضی نیستم... چون منم نفهمم خدا بالاسرته... دیگه با خودته...
-
قفل کردن متن و عکس
دوشنبه 18 آذر 1392 02:06
سلام به همه دوستان... چندوقت پیش متوجه شدم عده ای از دوستان از مطالب وبلاگ من در وبشون استفاده میکنن خیلی ناراحت شدم چون من توی پست ثابت نوشته بودم که کپی نکنید یا اگر هم کپی میکنید باذکرمنع باشه چون براشون زحمت میکشم اما عده ای گوش ندادند و خودشون میدونند کیا هستد و مطالب و عکس هارو کپی میکردند حالا من با یه برنامه...
-
مهربانی همیشه ارزشمندتر است...
شنبه 16 آذر 1392 15:46
مهربانی همیشه ارزشمندتر است بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ... زن...
-
یه روز بارونی...
پنجشنبه 14 آذر 1392 16:01
چه روزی بود امروز... صبح از ذوق بلند شدم چون قرار بود با دوستم امروز بریم بیرون و چندتا جزوه برا امتحانات بخریم و منم پالتو ببینم دیدم هوا گرفتس رفتم کنار پنجره دیدم بلهههههه چه بارونی میاد تلویزیون را روشن کردم که داشت تهران رو نشون میداد که داره برف میاد با خودم گفتم ماهم تهرانیم آیا؟؟ به هرحال از هوای آلوده بهتره!...
-
مثل ابرها!
پنجشنبه 14 آذر 1392 14:47
وقتی انسان ها از یکدیگر دور می شوند و فاصله می گیرند در حقیقت طومار خیرات و برکات را بسته و درهم میپیچند. ابرها را ندیده ای؟ وقتی که از هم جدا می شوند آیا می توانند ببارند؟ تکه های زغال را ندیده ای که وقتی از یکدیگر جدا و دور می شوند حرارت و گرمای خود را از دست می دهند... پس... نتیجه گیری بر عهده شما...
-
عشق یعنی چه؟
پنجشنبه 14 آذر 1392 14:46
دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟ دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است رهروی گفت: کوچه ای بن بست سالکی گفت: راه پر خم و پیچ در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ دلبری گفت: شوخی لوسی...
-
بعد از چند روز...
یکشنبه 10 آذر 1392 15:29
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام به همه دوستای گلم ... دلم برای همتون تنگ شده بود چون چندروزی نبودم و اتفاقات پشت سرهم که نتونستم بیام... اول اینکه امتحانات بود و باسختی تموم شد... دوم اینکه بدجوری سرما خورده بودم و اصلا جون توی تنم نمونده بود... تازه داشتم بهتر میشدم که دست راستم از مچ دررفت... دیگه اصلا هیچجوری...
-
افسوس تکراری
جمعه 24 آبان 1392 16:10
پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.... او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا...
-
تاسوعا و عاشورا
سهشنبه 21 آبان 1392 16:20
بیایید در ماه محرم اگر زنجیر میزنیم قبل از آن زنجیر غفلت از پای خود باز کرده باشیم... اگر که سینه میزنیم قبل از آن سینه دردمندی را از غم و آه پاک کرده باشیم... خوب است اگر اشکی میریزیم قبل از آن اشک از چهره ی مظلومی پاک کرده باشیم...
-
تاسوعااا
سهشنبه 21 آبان 1392 16:01
راست گفته اند عالم از چهار عنصر تشکیل شده : آب ، آتش ، خاک ، هوا … آبی که از تو دریغ کردند آتشی که در خیمه گاهت افتاد خاکی که شد سجده گاه و طبیب دردها و هوایی که عمری ست افتاده در دل ها ترکیب این چهار عنصر می شود کـــــــــــــــربلا
-
عصبانیت
جمعه 17 آبان 1392 02:48
پسر بچه ای بسیار زود عصبانی می شد. پدرش جعبه میخی به او داد و گفت: هر بار عصبانی شدی میخی بر دیوار بکوب... روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. چند هفته گذشت تا اینکه پسرک به تدریج آموخت که چگونه عصبانیتش را کنترل نماید. کم کم از تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کم شد و پسرک فهمید که کنترل عصبانیتش ساده تر از...
-
ماه محرم
چهارشنبه 15 آبان 1392 16:00
عالم همه قطره و دریاست حسین ، خوبان همه بنده و مولاست حسین ، ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش از بس که کَرَم دارد و آقاست حسین آغاز محرم و ایام سوگواری حسینی به شما عزیزان تسلیت باد
-
خدا را دوست دارم...
جمعه 10 آبان 1392 04:30
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با هر username که باشم ، من را connect می کند. خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تا خودم نخواهم مرا D.C نمی کند. خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت به من پیغام line busy نمی دهد. خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با یک delete هر چی را بخواهم پاک می کند. خدا را دوست دارم ، به خاطر...
-
پول دود کباب
جمعه 10 آبان 1392 04:15
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند...
-
شایعه
چهارشنبه 8 آبان 1392 23:12
زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان...
-
خدا پشت پنجره ایستاده
چهارشنبه 8 آبان 1392 22:49
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت جانی وحشت زده شد... لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید...
-
نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت!
چهارشنبه 1 آبان 1392 18:58
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند! در طول شش ماه، استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد...
-
یک روز زندگی کن
یکشنبه 28 مهر 1392 18:38
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد ، داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد؛ جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد؛ آسمان و زمین را به هم ریخت...
-
معذرت و تشکر از همه دوستای گلم
یکشنبه 28 مهر 1392 18:02
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام دوستای خوبم دلم برای تک تکتون تنگ شده بود خیلیییییییییی از همه شما خوبا معذرت میخوام چون چندروزی نبودم همه کامنت های قشنگتون رو الان دیدم همتون حسابی منو شرمنده کردین بااینکه نشد خودم باشم تولدم اما حسابی الان خوشحالم کردید خیلی خیلی...
-
بهترین دوست مجازی
چهارشنبه 24 مهر 1392 15:13
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به همه دوستان گلم اول از همه عیدتون مبارک امیدوارم بهترین عیدتون باشه و حسابی توی این روز تعطیلی خوش بگذرونید میخوام براتون از یکی از بهترین دوستایی که اینجا باهاش دوست شدم بگم و این پست هم مخصوصه خوده خودشه اسم این دوست گلم محدثه جونه که خیلی...
-
عید قربان
چهارشنبه 24 مهر 1392 14:17
بندگی کن تاکه سلطانت کنند تن رها کن تا همه جانت کنند سر بده در کف ، برو در کوى دوست تا چو اسماعیل ، قربانت کنند بگذر از فرزند و مال و جان خویش تا خلیل الله دورانت کنند عیدتون مبارک
-
درخت مشکلات
سهشنبه 23 مهر 1392 16:23
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد ..... بعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و...
-
دعای غیب شدن
دوشنبه 22 مهر 1392 16:35
سلااااااااام به همه دوستان گل ممنون از همه اونایی که بهم سرمیزنن درسا سخت تر شده و منم بیشتر وقتمو صرف درس خوندن میکنم و به خاطر شما دوستان گل هرروز آپ میکنم بازم نظر بذارید تا منم بدونم خوشتون اومده تا بازم براتون بذارم خب برم سر اصل موضوع.......... من و دوستم نجف(سحر) سرکلاس یه کاری میکنیم که تاالان اثر کرد معمولا...
-
جواب دندان شکن
یکشنبه 21 مهر 1392 16:03
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد . بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ... محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم . زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و...
-
بطری
شنبه 20 مهر 1392 15:11
یک روز صبح ، که همراه با یک دوست در مسیری کوهستانی قدم می زدیم ، چیزی را دیدیم که در افق می درخشید. هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم ، اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست. تقریباً یک ساعت در زیر آفتاب که مدام گرم تر می شد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن می رسیدم ، فهمیدیم چیست! یک بطری خالی بود ....
-
خدا هیچگاه بنده اش را فراموش نمی کند
جمعه 19 مهر 1392 12:15
سخنران در حالی که یک 20 دلاری را بالای دست برده بود ، از 2000 نفر حاضر در سمینار پرسید: «چه کسی این 20 دلار را می خواهد ؟» همه ی دستها به بالا رفت . او گفت : «قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم ؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم.» سخنران 20 دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: «هنوز کسی هست که این اسکناس را...
-
بستنی
پنجشنبه 18 مهر 1392 01:28
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید :"یک بستنی میوه ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد: " 50 سنت" پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید: "یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز...