دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))
دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))

دوستان خوب

سلام به همه ی دوستان خوبم که با نگاه و نظرات زیباشون وب منو دنبال میکنن 

چندروزی باز مریض شده بودم سخت با یه ویروس جدید که بدتر از سرما خوردگیه قبلیم...

به خاطر همین دیروز حالم خیلی بد بود و مدرسه نرفتم و تصمیم گرفتم خونه استراحت کنم که خداروشکر خیلی بهترشدم

امروز توی مدرسه بادوست جون جونیام تصمیم گرفتیم امروز بریم بیرون تا حال و هوامون یکم عوض شه و قرار شد همشون به ماماناشون بگن و به من خبر بدن که ساعت 3 یا4 بریم 

بعد از اینکه رسیدم خونه یکی پس از دیگری زنگ میزدند و من به همشون گفتم ساعت 3 در خونه ما باشند

بعد یه ساعت خانوما تشریف آوردن(سایه.سحر) و سارا هم زنگ زد گفت نمیاد و دوست نسبتا صمیمی سلیم

و ما سه نفر بادیدن سلیم شاخ درآوردیم جوری اومده بود که اگه گشت ارشاد مارو میدید تیر بارونمون میکرد هرکدوم یه تیکه بهش انداختیم که چه وضعشه آرایش عروس کردی رو صورتت و... دیگه خجالت کشید

من و سحر و سایه خیلی سر و سنگین تر بودیم و معمولا سرمون به راه خودمون بود و به کسی کاری نداشتیم و دیگه خودتون میدونید که...

 هیچی بگمم میترسم غیبت بشه و بیاد وبم ناراحت بشه که دوست ندارم  چون دختر ذاتا بدی نیست

توی راه خیلی چیزا خریدیم و باز رفتیم کتابفروشی و رمان خریدیم و منم برای خواهرزادم کتاب داستان خریدم چون خیلی دوست داره 

چون زیاد راه رفته بودیم تصمیم گرفتیم چیزی بخوریمو و ادامه بدیم و چندتا جای دیگه رفتیم 

 چون داشت شب میشد سایه گفت سری بعد رگمو جلو مامانم بزنم نمیذاره دیگه بیام بیرون هوا داره تاریک میشه که همونجا همه باهم خداحافظی کردیم و سلیم سوار اتوبوس شد و سحر هم که خونش نزدیک بود جدا شد من وسایه که خونمون نزدیک هم بود باهم اومدیم 

کم کم هوا داشت خیلی خیلی سردتر میشد

کلی بگم خوش گذشت اما خیلی خسته شدیم

کاش همه قدر لحظه لحظه عمرشونو بدونن و از ثانیه هاش لذت ببرن و قدر دوستای خوبو...

شب خوش


چند دقیقه سکوت کنید!

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود،  پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.

کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.

پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

استاد زرنگ

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و

از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
 " کدام لاستیک پنچر شده بود ؟"


یه روز خوب...

دیروز یکی از بهترین روزام بود

کلی تو مدرسه بادوستام خندیدیم و دیگه داشتیم غش میکردیم

توی کلاس هم کلی معلم تاریخمون منو تحویل گرفت و نمرم بالا شده بود و گفت به بچه ها تشویقم کنن

آقا ماهم نشستیم و خود را گرفتیم

و کلی خوشحال بودم و دوستمم گرفته بود ماچم میکرد

از مدرسه خسته اومدم که مامان و بابا منتظر من بودن که بریم بازار تا برای من پالتو بخرن

نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت چون خیلی خسته بودم

گفتن بابا اول یه چیزی بدید من بخورم نفسم بالا بیاد بعد بریم

بعد ناهار راه افتادیم

در خیابان هوا بسی سرد بود جوری که میلرزیدم و دستام یخ زده بودن

بلاخره بعد یه ساعت رسیدیم بازار خیلی شلوغ بود و چشم چشمو نمیدید

من مامان و بابای بیچاره رو هی از این مغازه به اون مغازه میکشیدم

توی مغازه یه ساعت نگاه میکردم آخر میگفتم نه خوشم نمیاد

بابام میگفت خب اینهمه مدل پالتو حداقل چندتا رو پروو کن شاید خوشت اومد

گفتم تاخوشم نیاد که نمیتونم بپوشم

همینجوری داشتیم میرفتیم چشمم به یه پالتو قشنگ افتاد گفتم بریم اینو ببینیم رفتیم داخل و من پوشیدم و همونجا چندتا دیگه هم پوشیدم اما چشمم اولیه رو گرفته بود

و به پدرمهربان گفتم که همین خوبه و پدر پول را پرداختو و گرفتیم و اومدیم بیرون

چندتا چیز دیگه هم لازم داشتیم که خریدیمو به خانه راه افتادیم

خیلی خیلی ترافیک سنگینی بود

بیچاره مامان و بابام خیلی خسته شده بودن چهار پنج ساعتی چرخونده بودمشون

و درآخر از بابا و مامان گلم به خاطر زحمتاشون تشکر میکنم و دستشونو میبوسم

و میگم که خیلی دوستتون دارم

زندگی مانند قهوه است...

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. 

آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست تا برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت؛ شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. 

وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت: بچه ها، ببینید، همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های بدشکل و ارزان قیمت روی میز مانده اند. دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: 

در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوان های دیگران هم بود. 

زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. 


پس، از حالا نگاهتان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.