پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند
ولی پیرمرد بی درنگ …
لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت
همه تعجب کردند
پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد!
آخه چه قشنگ
مغسی
آخهههههههههههههه چه قشنگ
ممنونم گلم
سلااااااااام...
مثل همیشه مطالبتون عالی و دلنشین بود...
ببخشید دیگه به تک تک مطالبتون کامنت نذاشتم...
در پناه حق...
بازم ممنون از حضور گرمتون