دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))
دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))

چه روزی بود امروز...

آخ چه روزی بود امروز...    

از دیروز یکم حالم بد بود که امروز بدترم شدم بدجوری گلوم درد میکنه فکرکنم سرماخوردم

سر زنگ عربی نشسته بودیم که یه دفعه من بیچاره رو صدا زد بیا پای تخته 

نزدیک بود درجا سکته هرو بزنم آخه این معلم جدیده بیاره پای تخته نمیذاره بشینیم انقدر که میپرسه 

دستام یخ کرده بود و احساس میکردم نفسم بالا نمیاد از بس یه جوری منو نگاه میکرد  

فکرکنم نصف زنگ پای تخته بودمو و هی میگفت و من مینوشتم

خلاصه منم همرو دقیق جواب دادم 

اما نامرد نگفته بود خداوکیلی لغات عربی ای رو آخر دفتر بنویسید من فقط معنی کرده بودم الکی ازم نیم نمره کم کرد 

زنگ که خورد نرفتم حیاط چون حالم خوب نبود و بدجوری گلوم کیپ شده بود سرمو گذاشتم رو میز که بهتر بشم که یه دفعه بچه ها شروع کردند به... معلوم نبود عروسیه کیه که انقدر شلوغ میکنن!! 

دیگه نشد یه دقیقه خستگی بگیرم 

حالا فردا بازم عربی داریم 

امروز میخوام برم دکتر و بعدش کتاب کار بگیرم 

تازه فردا امتحان زبان هم دارم 

خب دوستان گلم فعلا بازم ممنون از حضورتون..

یه داستان فوق العاده قشنگ

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود٬تصمیم گرفت برای گذران وقت٬کتابی خریداری کند.همراه کتاب٬یک بسته بیسکویت هم خرید.

او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.

وقتی که او نخستین بیسکویت را یه دندان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد:«بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او بیسکویت بر می داشت٬آن مرد هم همین کار را می کرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود٬پیش خود فکر کرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پررویی می خواست!او حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.

آن زن کتابش را بست٬چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست٬دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست٬باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!!از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود٬بدون آنکه عصبانی و بر آشفته شده باشد...  

نتیجه گیری این داستان خاص را می گذارم به عهده خودتان!

 

خدایا شکر

روزی مردی خوابی عجیبی دید!

دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه میکند.هنگام ورود٬دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند٬باز می کنند و داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته پرسید:شما چه کار می کنید؟فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد٬گفت:این جا بخش دریافت است و ما دعاها را و در خواست های مردم از خداوند ر٬اتحویل می گیریم.

.

.

مرد کمی جلوتر رفت٬باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

.

.

مرد پرسید:شماها چه کار می کنید؟یکی از فرشتگان با عجله گفت:این جا بخش ارسال است٬ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.

مرد با تعجب پرسید:شما بیکارید؟

فرشته جواب داد:این جا بخش تصدیق جواب است.مردمی که دعاهایشان مستجاب شده٬باید جواب بفرستند ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید:مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد:بسیار ساده٬فقط کافیست بگویند:

«خدایا شکر»

 

عشق و سپاس گزاری می تواند اعجاز کند و دریاها را از هم بشکافاند و کوه ها را حرکت دهد و بیماری ها را شفا دهد.

 

   

     

عشق واقعی

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است!

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد(خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند).این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دیدکه میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد!

وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرداین میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!چه اتفاقی افتاده؟

مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!

در یک قسمت تاریک بدون حرکت٬چنین چیزی امکان ندارد و غیرقابل تصور است!!

متحیر از این مسئله٬کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولک دیگری با غذایی در دهانش ظاهر شد!

مرد شدیدا منقلب شد...

ده سال مراقبت!!!چه عشقی!چه عشق قشنگی!

 

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق این بزرگی داشته باشد٬پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم...

آگر سعی کنی...  

مدرسه یا...

چرا بچه اولی ها انقدر مدرسه رو دوست دارن و ماها نه!!!!!!!! 

من میدونم!!! همش تقصیر این معلماس که مدرسه رو یه جای ترسناک برای ما کردند 

 از بس ماها رو تحت فشار قرار میدن و درسو فقط پرسش و نوشتن و کنفرانس... میدونن و اینکه همش مارو ضایع کنند 

خود من پارسال یه مشکلی برام پیش اومد نتونستم یه درسمو بخونم قبل کلاس به معلممون گفتم امروز از من لطفا نپرسید نتونستم بخونم باتمام شرمندگی بعد توی کلاس نفر دوم منو صدا زد منم همینجوری داشتم نگاه میکردم اومدم حرف بزنم گفت نفر اول که جواب داد الان گوش دادی پاشو جواب بده منم مجبور شدم پاشم جواب بدم اما نمرمو نصفه گرفتم  

خود من عاشق مدرسه بودم  اما الان چی؟؟!! 

مدرسه باید یه جای شاد و بدون استرس باشه درکنار درس حرف زدنم باشه مثل زندان میمونه والا 

خود من بدبخت امروز انقدر نوشتم دستم رگش گرفته بود 

آخه این چه وضعشه که آدم شبا همش با استرس بخوابه و  با استرس بره مدرسه والا من درسمم میخونم میترسم از این معلما 

دیگه باید سوخت و ساخت چاره ای بیش نیست   

برا همه هم مدرسه ای ها مث خودم تسلیت عرض میکنم امیدوارم خدا صبرتون بده