دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))
دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))

چشمان پسر فداکار

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنیا تنفر داشت

و فقط یک نفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم

عروس حجله گاه تو خواهم شد »


و چنین شد که آمد آن روزی

که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد

و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت


« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »    


روز اول مدرسه

من اوووووووومدنم 

چه روزی بود امروز بعد یه ساعت وایستادن توی حیاط مدرسه زیرآفتاب آخ که داشتیم میمردیم 

اصلا  که این معاونا و مدیر فکر ما نیستن یه ساعت حرف میزنن 

خلاصه گذاشتن بریم سرکلاس اما ما بدبختارو که مثلا ارشد مدرسه ایم گذاشتن طبقه آخر کم  مونده بفرستنمون بالا پشتبوم مدرسه 

حالا هنوز معلم نیومده شروع کرد به درس دادن ماهم مث چی تند تند مینوشتیم 

زنگ تفریح انگار از زندان فرار میکنن همه طبقه ها رو یه نفس می دوییدن 

معلم بعدی هم مثل قبلی اما بدتر درسو داد گفت بخونید الان میپرسم 

کاش کلاس اول ابتدایی بودیم حداقل میگفتن تابستان خود را چگونه گذراندید یکم چاخان میبستیم  

دیگه بلاخره این روزه گرم  و طولانی هم گذشت و منم خسته اومدم خونه

درکل خوش گذشت با  دوستان عزیز 

 

 اما چقدر خستم 

دیگه بریم یکم بخوابم پاشم و درس....