دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))
دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))

قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی لیز خورده و روی دیواره گودال گیر کردند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است٬به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست٬شما به زودی سقوط می کنید و می میرید!

دو قورباغه٬این حرف ها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند.

اما قورباغه های دیگر٬مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند٬چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد.

بالاخره یکی از دو قورباغه٬تسلیم گفته ی دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت.

سرانجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.

هرچه بقیه قورباغه ها فریاد زدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارند٬او مصصم تر می شد!!تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.

وقتی بیرون آمد٬بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:"مگر تو حرف های ما را نمی شنیدی؟؟!!"

معلوم شد که قورباغه ناشنواست!در واقع٬او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند! 

خدا رو چقدر باور داری؟؟

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سال ها آماده سازی٬ماجراجویی خود را آغاز کرد.

ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب٬بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت.ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مگیده شدن به وسیله ی جاذبه٬او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد٬در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگیش به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان معلق ماند.در این لحظه سکون٬چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند خدایا کمکم کن!!!!

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد:

چه می خواهی؟

- ای خدا نجاتم بده!

واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم؟

- البته که باور دارم!

اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن!

یک لحظه سکوت...و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش مجکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت!  

مرگ در ساعت 10صبح

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان،بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت 10 صبح روز های یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت!

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه می میرد!

به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم براین شد که در اولین یکشنبه،چند دقیقه قبل از ساعت 10،در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند،بعضی دوربین فیلم برداری با خود و ....

دو دقیقه به ساعت 10 مانده بود که «جانسون»نظافتچی پاره وقت روز های یکشنبه وارد اتاق شد.دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق در آورده و دوشاخه جارو برقی خود را به پریز زد و مشغول به کار شد...!! 

    

توقف

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل

او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او

را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی

چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی

توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند 

  

 این گل هم تقدیم به همه دوستان گلم که به وبلاگ من سرمیزنند موفق باشید...

بعد از سه روز مدرسه

آخ که این سه روز مدرسه چقدر طولانی گذشت...  

دیگه کمتر وقت میکنم بیام... چقدر بد....  

صبح که اصلا حال مدرسه نداشتم و همش آروم میرفتم...   

همش مارو صبحا یه ساعت نگه میدارن برنامه اجرا میکنن آخه چه وضعشه دیگه سرود برا ابتداییاس نه دبیرستانیا که!  

اما خدایی با دوستام (سحر.سایه.سارا) خیلی خوش میگذره شاید یه دلیل مدرسه رفتنم همینه کلی میگیمو میخندیم 

حالا هم خوابم میاد هم گرسنه ام همم باید درس بخونم چیکار کنم آخه 

اول میرم ناهار تا از گرسنگی نمردم 

بعد هم خواب چون امروز حسابی خسته شدم 

 

بعد سرحال پامیشم بکوب درس میخونم  

اول به احترام دوستان یه داستان میذارم بعد همه کارامو انجام میدم 

 

اینم یه برنامه ریزی عالیییییی