دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))
دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))

پنجره طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : ” اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم “…..

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.   

 

پیله ابریشم

 

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد .

 شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن

 از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.

 ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید

 که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.

 آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند

و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.

پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش

 ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.

 آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد .

 او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود

 و از جثه او محافظت کند اما چنین نشد .

 در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد .

و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند .

آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا

 برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود

 تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود

و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.

 اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم

 فلج میشدیم - به اندازه کافی قوی نمیشدیم

 و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم . 

 

خدای مهربان

گنجشک به خدا گفت:لانه ی کوچکی داشتم،آرامگاه خستگیم؛سرپناه بی کسیم،توفان تو آن را از من گرفت،کجای دنیای تو را گرفته بود؟؟؟

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود،تو خواب بودی،باد را گفتم لانه ات را واژگون کند،آنگاه تو از کمین مار پرگشودی!!!
__چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخاستی....  

 

کسی اونجا نیست؟؟؟؟

اَلو...اَلو...سلام
کسی اونجا نیست ؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟!
یهو،یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد،مثل صدای یه فرشته...
-بله،با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟باهاش قرارداشتم،قول داده امشب جوابمو بده
-بگو،من میشنوم.
کودک متعجب پرسید:مگه تو خدایی؟ من با خود خدا کار دارم.
-هرچی میخوای به من بگو،قول میدم به خدا بگم.
صدای بغض آلودش،آهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره؟
-فرشته ساکت بود...بعداز مکثی نه چندان طولانی گفت:نه،خدا خیلی دوستت داره،مگه کسی میتونه تورو دوست نداشته باشه؟
بلوراشکی که درچشمانش حلقه زده بودبا فشار بغضش شکست و برروی گونه اش غلتیدوباهمان بغض گفت:اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه
گریه میکنما...
بعداز چندلحظه سکوت،ندایی در گوش و جان کودک طنین انداز شد:بگو...زیبا بگو...هرآنچه بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو...
بلند بلند گریه کردوگفت:خدا جون،خدای مهربون،خدای قشنگم،میخواستم بهت بگم تورو خدا نذار بزرگ شم،تورو خدا...
چرا؟این مخالف تقدیر آدماست،چرا دوست نداری بزرگ شی؟
آخه خدا من تورو خیلی دوست دارم،قد مامانم،ده تا دوستت دارم،اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم؟
قرارداشتم؟مقل بقیه که بزرگ شدن و حرفمو نمیفهمن.مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟چرا بزرگا
حرفاشون سخته؟مگه نمیشه اینطوری باهات حرف زد؟
-آدم،محبوب ترین مخلوق من،کاش همه مثل تو بودن تا به جای همه ی خواسته های عجیب من را از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستانشان جا میگرفت.
کاش همه منو به خاطر خودم میخواستن.عزیزکم دنیا برای تو کوچک است.بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و بزرگ نشوی.
کودک در حالی لبخند شیرینی بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق فرو رفت... 

 

زنجیره عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم....

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
****
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
****
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه...