دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))
دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))

انسانیت

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر داوزده سال بودند ، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند . بچه ها همگی با ادب بودند . دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند ، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟ پدر جواب داد:لطفا شش بلیط برای بچه و دو بلیط برای بزرگسالان .
متصدی باجه ، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟ متصدی باجه ، دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها ، با ناراحتی مبلغ بلیط را زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد ، پول را از زمین برداشت ، به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد ، گفت: متشکرم آقا .
پدر خانواده مرد شریفی بود ، ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه هایش شرمنده نشود ، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند ، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم...
  

 

 

  

 

عقاب

مردی در هنگام عبور از جنگل تخم عقابی پیدا کرد و آن را به مزرعه خود برد و در لانه مرغ گذاشت.
عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام می داد که مرغها می کردند . برای پیدا کردن کرمها و حشرات ، زمین را می کند و قُد قُد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می کرد!
سالها گذشت و عقاب پیر شد...
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش ، بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر ، بهت زده نگاهش کرد و گفت : "این کیست؟!"
همسایه اش پاسخ داد :"این عقاب است ـ سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم."
عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد ؛ زیرا فکر می کرد مرغ است .


"برای رسیدن به آنچه که حق خود می دانی باید تلاش کنی ، کسی که خود را به خوبی نمی شناسد مطمئنا به چیزی که لیاقتش را دارد نخواهد رسید"!  

 

دست نوازش

روزی در یک دهکده کوچک ، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد ، معلم شوکه شد!
او تصویر یک دست را کشیده بود ، ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت :"من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد. هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید: این دست چه کسی است ، داگلاس؟
داگلاس در حالی که خجالت می کشید ، آهسته جواب داد: «خانم معلم ، این دست شماست!»
معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود ، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

شما چطور؟ آیا تا به حال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟ بر سر فرزندان خود چطور؟


ای پروردگاری که حیات بخشیده ای مرا ،قلبی به من ببخش مالامال از قدرشناسی و عشق .   


پنج دلار

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست. سکه ها رو، رو تخت ریخت و آنها رو شمرد.
«فقط پنج دلار!!»
بعد آهسته از در عقبی ، خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ، ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخون ریخت .
داروساز جا خورد و گفت چه میخواهی؟
دخترک جواب داد برادرم خیلی مریض است ، می خوام «معجزه » بخرم قیمتش چقدر است؟
داروساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟
دخترک توضیح داد ، برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه می تواند او را نجات دهد ، من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم .
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا، برادرم خیلی مریض است و بابام پول ندارد و این تمام پول من است . من از کجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب!!! فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه . بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت من می خوام برادر و والدینت را ببینم . فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشه ...
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت .
پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود ، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت : هزینه عمل 5 دلار می شد که قبلا پرداخت شده!

اگر بتوانی همه ی کارهایت را با عشق انجام بدهی و نسبت به همه کس عشق بورزی ، زندگی ات دگرگون می شود.   

 

المپیک معلولان

چند سال پیش در جریان بازی های پاراالمپیک(المپیک معلولان) درشهر سیاتل آمریکا 9نفر از شرکت کنندگان دوی صدمتر پشت خط آغاز مسابقه قرارگرفتند. همه این 9نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. 

آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. 

بدیهی است که آنها قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمیتوانستند به سرعت قدم بردارند اما هریک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشیدند تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال شوند. 

 

ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. 

این دختر به زمین افتاد و یکی دو غلت روی زمین خورد و به گیره افتاد. 

هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند و ایستادند. 

سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند. 

یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی)بود خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت: این دردت رو آروم می کنه.. 

سپس هر 9نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. 

 

تمام جمعیت حاضر در ورزشگاه با دیدن چنین صحنه ای به پا خاستند و به احترام آنها 10دقیقه به طور پیوسته کف زدند....