دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))
دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))

دعای غیب شدن

سلااااااااام به همه دوستان گل ممنون از همه اونایی که بهم سرمیزنن  

درسا سخت تر شده و منم بیشتر وقتمو صرف درس خوندن میکنم و به خاطر شما دوستان گل هرروز آپ میکنم  

بازم نظر بذارید تا منم بدونم خوشتون اومده تا بازم براتون بذارم 

 خب برم سر اصل موضوع.......... 

 

من و دوستم نجف(سحر) سرکلاس یه  کاری میکنیم که تاالان اثر کرد

 

معمولا سر درسایی که معلمش اعصاب نداره و میخواد بپرسه و ما ازش میترسیم دوتا دعاس که میخونیم که از دید معلم حذف بشیم و نپرسه 

 

تا الان همیشه اثر داشته و من قلباً اینو قبول دارم اما گاهی به دوستم اثر نمیکنه بیچاره و ازش میپرسن 

پس بهتره اول درستونو بخونین و اگر دیدید معلمتون سخت گیره دعا رو بخونید تا صداتون نکنه

حالا این دوتا دعا رو میگن سه بار بخونید به معلم فوت کنید شده من ده بیست بار خوندم از ترس این معلما 

 

دعاش اینه...  

1.و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشینا هم فهم لایبصرون 

2.صمٌ بکمٌ عمیٌ فهم لا یرجعون

 

نکته:

گفته باشم درساتونو بخونیدا هرروز درس نخونده نرید این دعارو بخونید پس فردا منو فحشم بدیدا 

یا ماماناتون بیارین سرم

  

موفق باشید...

جواب دندان شکن

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ...

محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : 

  شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید 

 

بطری

یک روز صبح ، که همراه با یک دوست در مسیری کوهستانی قدم می زدیم ، چیزی را دیدیم که در افق می درخشید. هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم ، اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست.
تقریباً یک ساعت در زیر آفتاب که مدام گرم تر می شد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن می رسیدم ، فهمیدیم چیست!
یک بطری خالی بود . شاید از چند سال در آن جا افتاده بود. گرد و غبار در درونش متبلور شده بود. از آنجا که هوا بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود ، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت دره نرویم.
به هنگام بازگشت ، فکر کردم در زندگی مان چند بار به خاطر درخشش کاذب اهداف کوچک ، از رسیدن به هدف اصلی خود بازمانده ایم؟!

 

هیچ چیزی مثل خونسرد بودن و تحت هر شرایطی، تغییر نکردن نمی تواند باعث برتری شخصی نسبت به چیزها و اشخاص دیگر شود!  

 

خدا هیچگاه بنده اش را فراموش نمی کند

سخنران در حالی که یک 20 دلاری را بالای دست برده بود ، از 2000 نفر حاضر در سمینار پرسید:
«چه کسی این 20 دلار را می خواهد ؟» همه ی دستها به بالا رفت . او گفت : «قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم ؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم.»
سخنران 20 دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: «هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد ؟» دستها همچنان بالا بود .
او گفت : «خُب اگر این کار را بکنم ، چه می کنید؟»
سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او 20 دلاری مچاله و کثیف را ، از روی زمین برداشت و گفت : «کسی هنوز این را می خواهد ؟» دست ها همچنان بالا بود.
سخنران گفت : «دوستانِ من ، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید ،در واقع چه اهمیتی دارد که من با این 20 دلاری چه کار کردم؛ مهم این است که شما هنوز آن را می خواهید . چون ارزش آن کم نشده است . این اسکناس هنوز 20 دلار می ارزد.
خیلی وقت ها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش می آید، زمین می خوریم، مچاله و کثیف می شویم ، احساس می کنیم که بی ارزش شدیم ، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز ، مچاله یا تاخورده ، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند و برای کسی که شما را خلق کرده ، ارزشمند هستید .
 
  

"خدا هیچگاه بنده اش را فراموش نمی کند."  

 

 

بستنی

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
پسر بچه پرسید :"یک بستنی میوه ای چند است؟"
پیشخدمت پاسخ داد: " 50 سنت"
پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید: "یک بستنی ساده چند است؟"
در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند . پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: " 35 سنت"
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : " لطفا یک بستنی ساده"
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی ، پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت ، از آنچه دید حیرت کرد...
آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته بود برای انعام پیشخدمت!
  

 
این داستان رو تقدیم می کنم به همه کسانی که ذاتاً ثروتمند به دنیا آمده اند نه ارثاً!!!!