دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))
دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))

خدا بالا سرته

سلام مجدد...

دیشب کدی گذاشتم که مطالبو قفل کنه و توی پست قبلی دربارش توضیح دادم...

امروز متوجه شدم این کد کار نظر دادن دوستامو سخت کرده و اینکه بازم میشه کپی کرد...

خب من کدو برمیدارم چون مشکل بیشتر شد...

اما وجدانا مطالبو کپی نکنید چون گفتم راضی نیستم...

چون منم نفهمم خدا بالاسرته...

دیگه با خودته...

قفل کردن متن و عکس

سلام به همه دوستان...

چندوقت پیش متوجه شدم عده ای از دوستان از مطالب وبلاگ من در وبشون استفاده میکنن

خیلی ناراحت شدم چون من توی پست ثابت نوشته بودم که کپی نکنید یا اگر هم کپی میکنید باذکرمنع باشه چون براشون زحمت میکشم

اما عده ای گوش ندادند و خودشون میدونند کیا هستد و مطالب و عکس هارو کپی میکردند

حالا من با یه برنامه مطالب وبمو قفل کردم و دیگه هیجوری نمیتونن کپی کنن

اگه راست کلیک کنید متوجه میشید و اخطار میاد...

اگه کسی کدش را میخواهد بهم بگه...

حالا اگه میتونید اون عده کپی کنید...

مهربانی همیشه ارزشمندتر است...

مهربانی همیشه ارزشمندتر است 

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ...

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند. 
 

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»


یه روز بارونی...

چه روزی بود امروز...

صبح از ذوق بلند شدم چون قرار بود با دوستم امروز بریم بیرون و چندتا جزوه برا امتحانات بخریم و منم پالتو ببینمدیدم هوا گرفتس رفتم کنار پنجره دیدم بلهههههه چه بارونی میاد

تلویزیون را روشن کردم که داشت تهران رو نشون میداد که داره برف میاد

با خودم گفتم ماهم تهرانیم آیا؟؟ به هرحال از هوای آلوده بهتره!

به هرحال بیخیالش شدمو و رفتم به دوستم زنگ زدم که بگم کی بریم و دوستم گفت که حاضر شدی بزنگخیلی زود بود چون ساعت9 بود پس تا نزدیکای11 درس خوندم و بعد حاضرشدم و حرکت کردم

وسطای راه پشیمون شدم چون حسابی هوا سرد بودو سوز داشت و بارون میومد و داشتم یخ میزدم

تا جایی که قرارداشتیم پیاده رفتم چون راه زیادی نبود خداروشکر باهم رسیدیم 

به قول دوستم هوا هوای دونفره بود که ماهم دونفری باهم بودیم دیگه!!!

رفتیم توی یه کتاب فروشی که معمولا زیاد با دوستم میریم اونجا و رمان میخریم فروشندش خانوم مهربونیه نیم ساعتی اونجا پیشش بودیمو و درباره رمان های قشنگی که خودیم حرف میزدیم

 جزوه هارو خریدیم و اومدیم بیرون از بس هوا سرد بود به دوستم گفتم یه چیزی بخریم بخوریم گرم بشیم چون من عاشق ذرت ام ذرت مکزیکی خریدیم و نشستیم خوردیم حالمون که سرجاش اومدرفتیم یه عالمه پالتو دیدیم چه پالتو های خوشملی بود

 و حسابی بهمون خوش گذشت برگشتنی از خستگی من بااتوبوس اومدمو و دوستمم پیاده رفت خونشون

خیلی این خاطراتی که بادوستامم رو دوست دارم چون واقعا بهم خوش میگذره

امیدوارم هیچوقت حسرت این روزارو نخورم و ازشون خوب استفاده کنم...

مثل ابرها!

وقتی انسان ها از یکدیگر دور می شوند و فاصله می گیرند در حقیقت طومار خیرات و برکات را بسته و درهم میپیچند.

ابرها را ندیده ای؟ وقتی که از هم جدا می شوند آیا می توانند ببارند؟

تکه های زغال را ندیده ای که وقتی از یکدیگر جدا و دور می شوند حرارت و گرمای خود را از دست می دهند...

پس...

نتیجه گیری بر عهده شما...