دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))
دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))

بی بی سید

سلام 

امروز مادربزرگم به رحمت خدا رفت و فردا تشیع جنازه اش هست 

خیلی دوسش داشتم همیشه وقتایی که میگفتم دعام کن مشکلاتم حل میشد 

آخرای عمرش خیلی سختی و عذاب کشید  

یه برکت و یه مادر مهربون و یه مادربزرگ دوستداشتنی از میان ما پرکشید

ازتون میخوام برای شادی روح اش یه صلوات بفرستید ممنون 

 

یه سلام و یه خداحافظی

سلام به همه دوستای خوبم

اول از همه عیدو تبریک میگم امیدوارم به همتون خوش گذشته باشه و امسال سالی پراز اتفاقات خوب برای همتون باشه

دلم برای همتون تنگ شده بود و شرمنده که نبودم

ممنون از همه اونایی که بهم سرزدن و معذرت که وقتم کمه و نمیتونم جواب همه نظرات رو بدم امیدوارم بتونم جبران کنم

خب دوستای خوبم وقت رفتنه و من چند ماهی نیستم چون دیگه نمیتونم بیام و امسال سال آخر دبیرستانمو و نهایی از همتون میخوام که دعام کنین

امسال عید خوبی برای من نبود امیدوارم برای شماها خوب بوده باشه

دلم برای همتون تنگ میشه اما ایشالا تابستان بعد امتحانات میام

برام دعاکنید دوستای خوبم ببخشید که تک تک به وبلاگهاتون سر نزدم و خداحافظی نکردم

امیدوارم سربلند و موفق باشین و لبخند فراموش نشه

خداحافظ.................

عروسک

دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟ :بله.
دخترک همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن .
دربین اونا یک عروسک باربی هم بود. مهمان پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
و پیش خودش فکر کرد:حتما" باربی. اما تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت:
اینو بیشتر از همه دوست دارم.مهمان پرسید:این که زیاد خوشگل نیست! دخترک جواب داد:آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه
اونوقت دلش میشکنه...
  

کرم شب تاب

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ.نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: آن که نوری با خود دارد‚بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.
و رو به دیگران گفت :کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست. 
××××  
هزاران سال است که او می تابد روی دامن هستی  وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است. 

گاهی باید مهربانی را از کودکان یاد گرفت.

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :

“اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم”.

دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:

یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه …

و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:

“نه … خدا نکنه… اصلآ کفش نمی خوام!!!