دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :
“اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم”.
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:
یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه …
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:
“نه … خدا نکنه… اصلآ کفش نمی خوام!!!
اینو در سایت های دیگه ای هم شنیده بودم ولی خیلی قشنگه
آری؛گه گاهی باید از کودکان اموخت....
سلام یاسمین
دوست و خواهر خوبم . مثل همیشه بهم لطف داشتید و برام پیغام گذاشتید . باور کنید تک تک کلماتتون بهم نیرویی جاودانه بخشید و دلگرم از تشویق های لطیف شما شدم . مطئن باشید یکی از بهترین غزل هایی که هنوز بدنیا نیومده اند را بهت تقدیم خواهم کرد .
یاسمین ممنونم
سلام داداش
ممنون من چندوقتی نبودم وظیفم بوده اگه چیزی گفتم ممنون از لطف بی نهایت شما موفق و سربلند باشین
سلام ابجی یه پست گذاشتم بخون لطفا
حتما اومدم
آهنگ زیبایی داری
انگاری مارو فراموش کردی؟؟؟
وقت کردی ی سری هم به ما بزن
حتما
سلام آجی....
منم دلم برات تنگ شده بود
فک کردم شاید دوس نداری.......
نه محدثه جون آجی این چه حرفیه
سلام آبجی وب قشنگی داری
مرسی از حضورت..لینک شدی
لطف دارین
شما هم باافتخار لینک شدی فاطمه جون
به به خیلی قشنگ بود چ دل مهربونی داشته
سلام من شما رو تو وبلاگم ثبت میکنم شما هم لطفا منو ثبت کنید
من وبلاگ شما رو ثبت کردم
سلام اگه میشه آدرس وبلاگتونو بگین تا منم لینکتون کنم
احسنت خیلی خیلی قشنگ بود
مرسی
ممنون از حضورت داداش