دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))
دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))

فرار به سوی خدا

پسری در خانه خیلی شلوغ‌کاری کرده بود.
همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود.
وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت
پسر دید امروز اوضاع خیلی بی‌ریخت است، همه‌ی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینه‌ی پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد و پسر را درآغوش گرفت.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی‌ریخت است به سوی خدا فرار کنید او مهربان تر از هرکسی هست

  هر کجا گیرافتادید راه فرار به سوی خداست.   

خدا خیلی دوستت دارم

وای نمیدونید چقدر خوشحالم ...

همین الان اخبار اعلام کرد که فردا تمام مقاطع تحصیلی تهران تعطیله  

بابا خدا منو شرمنده کردی هم برف اومد هم فردا تعطیل شدیم  

خدایا این شادی های کوچیک رو از مانگیر

شکرت خدا...

خدا عاشقتم

بابا خداااا عاشقتم اصلا عععععععععععععشق منی  

کاش دیشب یه چیز دیگه از خدا میخواستم...  

صبح که از خواب بلند شدم رفتم دم پنجره دیدم وای همه جا پوشیده شده از برف... 

از خوشحالی نمیدونستم چیکارکنم برعکس همیشه که با بی حوصلگی حاضر میشدم تا برم مدرسه امروز تند حاضر شدم تا برم بیرون زیر برف   

اومدم از در برم بیرون دیدم وای خیلی زمین لیزه اصلا نمیشه تند راه رفت 

تا پامو برمیداشتم انگار دارم لیز میخورم همه جا سر بود

به قول سایه که میگف: صبح مث مجید سوزوکی تو اخراجیا محکم پامو رو زمین میذاشتم جو گیر شده بچم

اما دیشب که دعاکردم برف بیاد یادم رفت دعاکنم مدرسه ها هم تعطیل بشه تا یخ نبندیم  

توی زنگ تفریح اول همه ریختن توی حیاط برای برف بازی 

برف گوله میکردیم و به طرف هم پرت میکردیم سنا عادت داشت برفو بکوبه تو صورتمون همه دوستام مثل آدم برفی شده بودن   

تو کلاس سحر فلاکس چایی آورده بود و چایی خوردیم

تا زنگ آخر برف بند اومد و زمین یخ زد  

توی حیاط دست همو میگرفتیم و رو زمین لیز میخوردیم جوری که با مخ میفتادیم زمین 

گرم بازی بودیم که ناظم با داد و بیداد پشت بلندگو گفت:خانومای سوم صدای زنگو نشنیدید بیایید تا نیومدم تو حیاط! دیگه هممون به سمت سالن مدرسه فرار کردیم 

وقت برگشت دلمون گرفت چون برفا آب شدن و دیگه برف نمی بارید 

خدایا ممنونتم پررویی نمیکنم بگم یه بار دیگه برف بیاد فردا تعطیل بشه  

همین که آرزو به دلمون نذاشتی ممنون خدایا جونم شکرت

چشم انتظار رحمت الهی

کاش برف بباره...

تو برام شکلات بردار!!!

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت

مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش... 

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:

چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"

دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلات‌ها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟"

بقال با تعجب پرسید:

چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

نکته اخلاقی داستان:

داشتم فکر می‌کردم حواسمون به‌ اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره!