پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
پسر بچه پرسید :"یک بستنی میوه ای چند است؟"
پیشخدمت پاسخ داد: " 50 سنت"
پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید: "یک بستنی ساده چند است؟"
در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند . پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: " 35 سنت"
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : " لطفا یک بستنی ساده"
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی ، پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت ، از آنچه دید حیرت کرد...
آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته بود برای انعام پیشخدمت!
این داستان رو تقدیم می کنم به همه کسانی که ذاتاً ثروتمند به دنیا آمده اند نه ارثاً!!!!
نمی دونم چی بگم گاهی مهربانی با غریبه ها راحت تر از آشناها می شه
بزرگی روحت را میان دستانت پنهان کن
که بزرگ بودن میان مردم کوچک سخت است..
سلام ابجی یاسمن
دمت گرم داستان خیلی قشنگی بودش
افرین به این پسر و افرین به شما بابت این داستان زیبا
مر30 ممنون از حضورتون
خدایا شکر ... :)
چقدر دل بچه ها صاف و پاکه ...
آره خیلییییییییییی
سلام بانو...
عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود مثل همیشه...
ممنون داداش لطف دارید
(..')/♥ ♥('..)
.\♥/. = .\█/.
_| |_ ♥ _| |_
آپم ...حتما بسریا.
نظر یادت نره ...
عالی
مر30
وااااااای
خیلی قشنگ بود بازم بذار
چشم خاطره جون ممنون از نظرلطفت
یاسمین جوووووووووووونم سلام من اومدم هیچی دیگه اومدم ی اعلام وجود کنم برم تو هم هی بیا ب من سر بزن تند تند بیا هااااااااا نظرای خومشلم بذار
سلام یاسمین جان چشم حتما
قشنگ بود ممنون
خواهش