دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش...
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟"
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
نکته اخلاقی داستان:
داشتم فکر میکردم حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره!
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به همه ی دوستان گلم
دلم برای تک تکتون خیلی تنگ شده بود
یه عذرخواهی به همتون بدهکارم برای غیبت طولانیم
به دلایلی طولااااااااااااااااااااااااااااااااااااااانی شد ....
1.به خاطر امتحانات
2. اینترنت نداشتم
3.ویندوزم پریده بود
4.چند وقتی حال و حوصله نداشتم
5.و منتظر این بودم کارنامو بدن
حالا باخیال راحت برگشتم پیشتون بانمرات بالا و معدل خوب
ممنونم از همه اونایی که دعام کردن و اونایی که تنهام نذاشتن
به بیشتر نظرات جواب دادم تاجایی که میتونستم ممنونم از دوستان جدیدی که تازه اومدن
امیدوارم بتونم جبران کنم دوستای گلم و تو طول هفته به همتون سرمیزنم
سلااااااااااااااااااااااااام به همه دوستای گلم.......
ممنونم از همه ی دوستانی که بهم سر میزنن و با حضور پرمهرشون منو توی نوشتن مطالب یاری میکنن ...
خوش آمد میگم به همه دوستانی که تازه به جمع دوستانم اضافه شدن...
امروز اومدم مطالبی رو بگم ...
خب این بنده از چهارشنبه امتحانات ترم اولم شروع میشه...
و از اونجایی که سال سومم و نهایی ام باید سخت درس بخونم ...
و متاسفانه باید بگم چندوقتی پشتون نیستم
تا24 دی که آخرین امتحانمون هست
چون اصلا وقت نمی کنم که بشینم سر اینترنت خودتون میدونید که آدم میشینه سرش زمان از دستش میره...
پس منم تصمیم گرفتم این چند روز امتحاناتو از تفریحاتم بزنم و درس بخونم...
خب دوستای گلم امیدوارم تاالان از وب راضی بوده باشید...
و امیدوارم وقتی من نیستم وبو فراموش نکنید و گاهی سربزنید و وقتی برگشتم دلم نگیره...
از همتون میخوام منو دعاکنید چون درسامون خیلی سختن تا بتونم امتحاناتمو با نمره خوبی قبول بشم...
و آرزومیکنم همه دانش آموزان ابتدایی.راهنمایی.دبیرستانی وپیش دانشگاهی و.. همه امتحاناتشون رو باموفقیت پشت سر بذارن
دلم براتون تنگ میشه به یادتون هستم همیشه...
خدافظی نمیکنم پس میگم به امیددیدار...
اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند. روزی که تمامی اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند فقط یک پسر بچه با چتر آمده بود... این یعنی اعتقاد...
اعتقاد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد که وقتی شما آنرا بالا پرتاب می کنید او میخندد... چرا که یقین دارد شما او را خواهید گرفت این یعنی اعتماد...
هرشب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم. ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید این یعنی امید...
سلام به همه ی دوستان خوبم که با نگاه و نظرات زیباشون وب منو دنبال میکنن
چندروزی باز مریض شده بودم سخت با یه ویروس جدید که بدتر از سرما خوردگیه قبلیم...
به خاطر همین دیروز حالم خیلی بد بود و مدرسه نرفتم و تصمیم گرفتم خونه استراحت کنم که خداروشکر خیلی بهترشدم
امروز توی مدرسه بادوست جون جونیام تصمیم گرفتیم امروز بریم بیرون تا حال و هوامون یکم عوض شه و قرار شد همشون به ماماناشون بگن و به من خبر بدن که ساعت 3 یا4 بریم
بعد از اینکه رسیدم خونه یکی پس از دیگری زنگ میزدند و من به همشون گفتم ساعت 3 در خونه ما باشند
بعد یه ساعت خانوما تشریف آوردن(سایه.سحر) و سارا هم زنگ زد گفت نمیاد و دوست نسبتا صمیمی سلیم
و ما سه نفر بادیدن سلیم شاخ درآوردیم جوری اومده بود که اگه گشت ارشاد مارو میدید تیر بارونمون میکرد هرکدوم یه تیکه بهش انداختیم که چه وضعشه آرایش عروس کردی رو صورتت و... دیگه خجالت کشید
من و سحر و سایه خیلی سر و سنگین تر بودیم و معمولا سرمون به راه خودمون بود و به کسی کاری نداشتیم و دیگه خودتون میدونید که...
هیچی بگمم میترسم غیبت بشه و بیاد وبم ناراحت بشه که دوست ندارم چون دختر ذاتا بدی نیست
توی راه خیلی چیزا خریدیم و باز رفتیم کتابفروشی و رمان خریدیم و منم برای خواهرزادم کتاب داستان خریدم چون خیلی دوست داره
چون زیاد راه رفته بودیم تصمیم گرفتیم چیزی بخوریمو و ادامه بدیم و چندتا جای دیگه رفتیم
چون داشت شب میشد سایه گفت سری بعد رگمو جلو مامانم بزنم نمیذاره دیگه بیام بیرون هوا داره تاریک میشه که همونجا همه باهم خداحافظی کردیم و سلیم سوار اتوبوس شد و سحر هم که خونش نزدیک بود جدا شد من وسایه که خونمون نزدیک هم بود باهم اومدیم
کم کم هوا داشت خیلی خیلی سردتر میشد
کلی بگم خوش گذشت اما خیلی خسته شدیم
کاش همه قدر لحظه لحظه عمرشونو بدونن و از ثانیه هاش لذت ببرن و قدر دوستای خوبو...
شب خوش