روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل
او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او
را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی
چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی
توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند
این گل هم تقدیم به همه دوستان گلم که به وبلاگ من سرمیزنند موفق باشید...
این داستانتم مثه بقیه خیلی قشنگ بود اجی
مرسی ساراجونم لطف داری
با سلام
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
:
به به چه زیبا
امیدوارم موفق باشین ...
ممنونم و همچنین...
ممنونم ، خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه !
به سلامتی ، چه رشته ای ؟!
خدا رحمتشون کنه یاسمین خانوم
من در عرض چند سال بزرگای فامیلمون ( هم پدری و هم مادری ) از دست دادم !
اول مادر بزرگ مادریم ، بعد مادر بزرگ پدریم ، بعد بابا بزرگ مادریم و بعد پدر بزرگ پدریم
یه شُک خیلی عجیب بود برام ...
پدر بزرگ و مادر بزرگ پدریم خیلی دوست داشتن که ازدواجم رو ببینن ! آخه من بزرگترین نوه پسریشون بودم ...
خدا بهتون صبر بده و خدا رحمتشون کنه