دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))
دنیای یاسمین

دنیای یاسمین

بااااااااااالبخند واااارد شویییییییید!!! :)))

کاش روزای خوب بیان...

سلام

دیشب شب قدر بود با خدا خیلی حرف زدم واقعا دلم گرفته از این تنهایی و از این حالی که همش بغض دارمو و بی حوصلم از اینکه هیچ ذوقی برای آینده ندارم

یه جایی میرسه که دیگه گریه هم آرومت نمیکنه

حس خیلی بدی دارم کاش این حس بدم تموم بشه کاش باز یه دختر شاد باشم و زندگیم بی غصه باشه

کاش روزی که این نوشتمو میخونم انقدر خوشحال باشم که هیچی نتونه ناراحتم کنه

خیلی تنهام...


هیچ آرزویی ندارم

سلام

امتحانامون یه هفته ای میشه که تموم شده حالم هنوز خوبه خوب نشده ولی بهترم خداروشکر

امشب داشتم فکر میکردم که چی خوشحالم میکنه

هرچی فکر کردم دیدم که من آرزویی دیگه ندارم

آدما یه روزی به جایی میرسند که چون انقدر تلاش کردن به آرزوهاشونو و نرسیدن دیگه آرزویی ندارند

نمیدونم کار درستیه یا نه که فکر میکنی به کارایی که دلت میخواسته انجام بدی و نذاشتن و اجازه ندان و تو فقط دستور گرفتیو گوش دادی

ناشکری نمیکنم به خیلی از آرزوهامم رسیدم اما به آرزوهای بزرگم نه

بی هدف زندگی کردن خیلی بده

بی آرزو زندگی کردن خیلی سخته

به اینکه هیچ اتفاقی خوشحالت نمیکنه خیلی بده

خدایا کاش این روزا زود بگذره و بازم چیزایی تو زندگیم خوشحالم کنه

کاش یه روزی از ته دلم بازم خوشحال باشم

خداجونم کمکم کن

برام دعا کنید

سه روز تا آزادی:|

سلام

تو این چندوقت که ننوشتم خیلی اتفاقات افتاد و الان حوصلم گرفت گفتم بیام بنویسم

امتحاناتمون شروع شد و تا اینجا به جز دوتا درس خداروشکر بقیشون عالی میشم و سه روز دیگه امتحاناتم تموم میشه و راحت میشم از اینهمه درس خوندن

دوتا از امتحانامو تازه داده بودم که یه مریضی خیلی بدی گرفتم و هیچی نمیتونستم بخورم فکر میکردم که واقعا دارم میمیرم و حتی زیر سرم هم رفتم چون فشارم روی 6 بود خیلی حال بدی بود و همش میخواستم زود تموم شه و همش گریه میکردم هنوز یکم از مریضیم تو تنم مونده ولی خداروشکر خیلی بهترم و الان میفهمم که سلامتی یه نعمته که خدا بهمون داده و هرروز باید به خاطر این نعمت خدارو شکر کنیم قدر سلامتیتونو بدونید

دانشگاهو تا حدودی دوست دارم که اگه ایشالا بعدا پشیمون نشم دیدن ادمای مختلف چیز جالبیه که میان باهات تازه اشنا شدن ولی درد و دل میکنن

یکی از امتحانامون خیلی سخت بود درس حقوق اساسی که همشم تشریحی بود و از هرکی پرسیدم میگفت میفتم و ادمم تو این موقع ها انرژی میگیره که خودش تنها نیس با یکی از همکلاسیا دانشگاه بعد از امتحان سوار اتوبوس شدیم و کنار هم نشستییم و هردو امتحان اونروزمونو خوب شده بودیم داشتیم درباره امتحانا حرف میزدیم که گفتم من فقط حقوق اساسیو خوب نمیشه نمرم گفتم متقابلا اینم مثل بقیه میگه منم بد میشم برعکس گفت من 18 اینا میشم گفتم ااا چطوری اونهمه درس سختو یه شبه حفظ کردی گفت من شوهرم دکترای حقوق داره اون نشست بران توضیح داد صبح که پاشدم گفتم تا من حاضر میشم توهم باز خلاصشو بگو و برام گفت من که دیگه نابود شده بودم گفتم خب بو همینه دیگه چه خوب موفق باشی تو دلم گفتم خدا شانس بده

خیلی هامون تو دانشگاه دوتایی اند دختر و پسرو همه زود جفت گیری کردن ولی من نه یه ساعت قبل امتحان میرسم دانشگاه و تنها یه جا میشیم و دوره میکنم هی کفترای عاش از جلوم رد میشن منم هی تو دلم فحششون میدم خخخ الکی کلا تنهاییو بیشتر دوست دارم والا

گاهیم میام پیش بقیه همکلاسی های دیگه و با اوناحرف میزنم تا امتحان شروع بشه و بریم سر جلسه امتحان

من همیشه سرجلسه امتحان دخترا هرکی ازم پرسیه رسوندم اما هیچوقت از کسی تقلب نخواستم حاضرم بیفتم اما نمره تلاش خودمو بگیرم و همونقدری که خوندم

فردا امتحان زبان داریم و خیلی سخته حدا کمکم کنه

اولای امتحانامون با آرژانس میرفتم دانشگاه ولی حالا با اتوبوس میرم و بر میگردم و فقط اتوبوسو به خاطر این دوست دارم که هنسفری بذارم تو گوشمو و تا خونه بیرونو نگاه کنم خیلی حال میده ادم میره تو یه دنیای دیگه

جای منم همیشه تو اتوبوس ته اتوبوس بالا سمت راسته که افتابمم نخوره بهم لامصب انگار سوار شاستی بلند شدی

خدایا شکرت به خاطر هرچی که دادی و هرچی که ندادی که فقط خودت صلاحمونو بهتر از هرکسی میدونی

دوستت دارم خدای مهربون


... هم اسمی من که پستامو دنبال میکنی و نظر میدی زیر پستام بااینکه نمیشناسمت که از کدوم شهری و چندسالته و... بازم خوشحالم از اومدنت به کانالم و خیلی خوش اومدی گلم و ممنون از بابت نظراتت و همراهیت امیدوارم همیشه خوب باشی و سلامت و رو لبات همیشه خنده باشه

خسته از خوندن درسها

اینجا یه جای قدیمیه برام که میام و مینویسم تا یه روزی جایی باشه که خاطرات جوونیم ثبت شده باشن

الان پای درس خوندن بودم برای امتحاناتم که یه هفته کمتر مونده

از اون چیزی که فکرشو میکردم رشته حقوق سخت تره واقعا بعضی جاهاشو نمیفهمم یا مطالب انقدر زیاده که نمیرسم بخونمشون

از خدا میخوام کمکم کنه و این ترمو قبول شم و منم همه تلاشمو میکنم

دلم برای دوستام خیلی تنگ شده و الان که دانشجو شدم خیلی کم دیدمشون

دلم میخواست درس نخونم و برم سرکار به نظر من درس خوندن چیز بی فایدست برای دخترها که بعدش میخوان ازدواج کننو و بچه دار بشن و خونه داری کنن

حیف که همیشه به خواسته ما و اون چیزی که میخواییم پیش نمیره

به نظرم زندگی مزخرفه که مجبوری کاریو به اجبار انجام بدی به اجبار بری مدرسه به اجبار امتحان بدی به اجبار کنکور بدی به اجبار بری دانشگاه و به اجبار درس بخونی و باید حتما امحان بدی و قبول شی و این روند ادامه داره

کاش میشد آدم هرکاری که خودش دلش میخواست انجام بده

به امید همچین روزی که دیگه درگیری ذهنی نداشته باشم و زندگیم اروم و بی استرس باشه

برام دعا کنین


خاطرات 22 بهمن

من و دوستام ازسالی که باهم دوست شدیم هرسال 22 بهمن میرفتیم راهپیمایی

امسال دیگه باهم تو یه مدرسه نبودیم من و سارا هردومون رشته حقوق قبول شدیم

یوسی هم علمی کاربردی شرکت کرد و نجف هم توی یه فروشنده شده و میره سرکار

ما از یه هفته قبلش هماهنگ کرده بودیم که بریم راهپیمایی

خلاصه کنم که صبح 22 بهمن من ساعت6 پاشدم و زنگ زدم یوسی پاشه از خواب به سارا زنگ زدم اول گف نه نمیتونم بیام و بعد اوکی داد

نجف چون میره سرکار گف نه نمیام شماها برید خوش بگذره

خلاصه یکی دیگه از دوستامون حقا اومد باهامون

رفتیم خوراکی بخریم پیره مرده گف دارین میرین راهپیمایی؟ یعنی انقدر ضایع بود ساعت 8 صبح

یوسی میگف نریم دم ایستگاه نفهمن میریم راهپیمایی تا اتوبوس اومد بدوییم

خلاصه اتوبوس اومد و راه افتادیم تو اتوبوس انقدر خندیدیم یه دختره برگشت گف به یوسی بسته ساکت باشین

یوسی هم کم نیاورد و گف بچه هامبسر میگه ساکت

خلاصه رسیدیم انقلاب دو تا پرچم دس من و یوسی بود و دوتا عکس رهبر دست حقا و سارا

تا خود ازادی رفتیم کلی ازمون فیلم و عکس گرفتن

برگشتنی برنگشتیم انقلاب و رفتیم صادقیه و با مترو برگشتیم

انقدر گشنمون بود رفتیم چهارتایی ناهار خوردیم

کلی خوش گذشت جای همگیتون خالی مخصوصا نجف خالی