مردی در هنگام عبور از جنگل تخم عقابی پیدا کرد و آن را به مزرعه خود برد و در لانه مرغ گذاشت.
عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام می داد که مرغها می کردند . برای پیدا کردن کرمها و حشرات ، زمین را می کند و قُد قُد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می کرد!
سالها گذشت و عقاب پیر شد...
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش ، بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر ، بهت زده نگاهش کرد و گفت : "این کیست؟!"
همسایه اش پاسخ داد :"این عقاب است ـ سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم."
عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد ؛ زیرا فکر می کرد مرغ است .
"برای رسیدن به آنچه که حق خود می دانی باید تلاش کنی ، کسی که خود را به خوبی نمی شناسد مطمئنا به چیزی که لیاقتش را دارد نخواهد رسید"!
یاسمین جان سلام
لطف کردی به وبلاگم سر زدی
منم وبلاگتو دیدم نمرت بدونه تعارف عالیه
بازم بهت سر میزنم
زیر سایه حق پاینده باشی
سلام
ممنون از حضورتون
موفق باشید
کشته داستانات شدم خداییش خیلی باحالن
ممنونم نظر لطفته
قشنگه عزیزم
کم پیدایی خانوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
معذرت مهساجون اصلا درسا نمیذاره خیلی سخت شده حتما سرمیزنم آجی
خوشحال میشم بیشتر به من سر بزنی و لینکم کنی:)
حتما سارا جون
درسا سخت شده اصلا جز آپ کردن وقت ندارم اما همیشه بهت سرمیزنم
باافتخار لینک شدی عزیز
سلام مطالبت بسیار زیباست ومن هرروز اولین وبلاگی رو که وارد میشم وب تو ست موفق باشی
ممنون آزاده جون خیلی لطف داری خوشحالم کردی گلم
چقدر زیبا بود ... لذت بردم
راستی چرا چشمک نمیاین ؟
سلام
ببخشید به خدا درسا سخت شده فقط مطلب میذارم حتما سرمیزنم
سلام آبجی...
خسته شدم از بس تعریف این داستان های قشنگ تون رو کردم ...ولی چیکار میشه کرد رفته رفته داستان ها قشنگ تر و با مفهوم تر میشه ... موفق باشی آبجی...
سفارش ما رو هم به خدا بکنی هااا....
سلام
خیلی خیلی ممنون داداش لطف دارید
من کی هستم که سفارش کنم!
سلام ابجی گلم خوبی جیگر بهم سر بزن
سلام آرمیتاجون چشم عزیز حتما